با امیر از خوابگاه زدیم بیرون . مثل هر روز او نشاط و منم صبح امروز . اتوبوس با هر مشقتی که بود رسید سر تخت طاووس . جون نداشت حیوونی . همه رو گرده اش سوار بودند . گوشه ای آروم گرفته بودم . امیر هم با همان نگاههای پرمعناش دور و بر رو ورانداز می کرد . شش هام رو از بوی کاغذ روزنامه پر کردم . خالی کردم . پر کردم . خالی کردم . یک نخ دیگر هم . از کنت .
بوی تعفن حراست و گلاب دره رو تاب نیاوردم و کج کردم به سمت کتابخونه .
خانم مسن و زیبای کتابدار با لبخند همیشگیش خوش آمد خوبی داشت . داستانی خواستم . با کلی وسواس و سفارش که فقط به خودش برگردونم ، کتابی از ممنوعه های دانشکده تلویزیون به دستم داد و من هم به گوشه ای خزیدم و روزنامه پیچش کردم و . . .
-----------------
دخترک بالای سرم آمد . مثل همیشه شیطون . با برق باور نکردنی چشمانش . آرایش لطیفی داشت . بوی عطرش به خاطرم هست . چکمه هایش نیز . همکلام خوبی بود . احساس غرور می کردم . روی میز نیم خیز شد آزاده . آزاده کاشانی . چی می خونی ؟ به چشم به هم زدنی جلد را بالا و پایین کرد . ضدیاد؟ بهنود؟
رفت.
-----------
نوشته بود ، آب و آبی با تو می جوشد ، آسمان یا هر چه دریاییست . مهر و مینو با تو می تابد ، آنچه روشن آنچه رویاییست . تولدت مبارک . آزاده.
از دل گریخته های مسعود بهنود بود . که دل من هم گریخت .
----------
صبح بارونی لندن . امروز سی جولای ۲۰۱۳ . ۱۲ سال دیرتر . آزاده خوابه . در کنار من . دلم برا همه کتابهام تنگ شده . برا همه خاطراتم . برا همه نفسهای سربیم . همه اون بوی کاغذ روزنامه ها . همه اون داستانها .