قیژ در اونقدر کوتاه بود که بهش فکر نکنم . صورت چروکیده اش سیرت صافش را نوید می داد . از پشت لبخند پر ذوقش دندونایی بدون ریتم رو می دیدی که آهنگ خوب خودش رو داشت . دستشو که از آستین چروک و روغن گرفته موتور ایژش به طرفم یله کرد می تونستم سلولهای پوست خشک و ترک خوردش رو احساس کنم . بته خاری بود . انگار کنتراست شاعرانه ای با دست من نقاشی کرد . هنوز تو فکر آستین بلند و روغن گرفته و دست خشکش بودم که صورتم هم شهادت داد که لبخند و بوسه و گونه ها دوکفه نابرابر است . انگاری که گونی کشیده بر صورت مهربونش .  دایی محسن خوش آمد گفت به رسم همه کویریها . از همه چی خوب گفت به رسم همه کویریها . از خشکسالی و سرمازدگی شوره زار گناباد و از لطف خداش که همیشه تو مزرعه اش نگهبانی میده و از امامزاده که شیش دنگ حواسش به مزرعه شه و نظر کرده زمینشو و از اجنه که تو زمینش دعا می خونن و از تک درخت این کویر که گوشه مزرعه شه و همه دخیلشون رو به اون می بندن .زرق و برق دخیلها و رنگارنگ بودنشون همه رو به سمت خودش می کشه و دعا ها رو نصیب زمین دایی می کنه . برای من بی خدا و دین که این حرفا باد هوا بود اما بعید هم نیست چرا که همه انرژی های مثبتشون رو به اون سمت می فرستادند .  سوی چشمای شیرو دنبال من می گشت که پیدام کنه و بشقاب روی قراضه رو که تخم مرغاش رو تاب داده بود جلوم بگذاره . بهش گفته بودم که تنباکو خیس کنه که بعدش می خوام روی تخت حیاط قلیونی دود کنم و اونم توی تاریکی باخودش حرف می زد و مهمونی اشرافی ای ترتیب می داد .  دایی محسن رو تعارفی زدم و بسم الله گفتم که گفت سالهاست که شام نمی خوره چرا که با سحر خیزی همگون نیست .  زبونم رو که پشت دست کشیدم ، چشمام به جورابش خیره موند . میشناختمش . چهار سال پیش هم که گذرم به گناباد افتاده بود همین جوراب رو دیده بودم . از زیر بازارچه شابدوالعظیم خریده بود . بعد اون کبابی که هنوز هم مزه اش زیر زبونشه . خودش گفته بود .  یخ نشه . پیچید تو گوشم که صدای یاالله اومد . نگاهش که به سمت پنجره رفت بوی نفت چراغ والور هم توی اتاق پیچید . میرزا بود . یک تخته اش کم بود . به همین خاطر گذاشته بودنش تو امامزاده که رتق و فتق کنه . هرشب هم این راه طولانی رو تنها و پیاده تو تاریکی می اومد . می گفتن که با اجنه رفیقه . باهاشون حرفم می زنه . سادگی خوبی داشت . قد بلندی هم داشت . کامل جلوی نور روی طاقچه رو گرفت و گفت که اگه بلند شی بی حرمتی به سفره کردی . همچین با تشر گفت که جرات فکر کردن به بلند شدن هم از سرم رفت . به جهنم .  میرزا توپش پر بود . معلوم بود . صورتش سرخ بود . سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمی زد . دایی هم . چشم تو چشم نمی شدن . میرزا خله و اینقدر قیافه ! معلوم نیست چی شده . دایی که از ترس خل بازی میرزا جلوی من لام تا کام حرفی نمیزد .  میرزا خودشو اینور و اونور کرد که شیرو سینی چای به دست وارد شد و خوش آمدی گفت . نیم دوری دور خودش زد تا میرزا رو پیدا کنه . آب مروارید امونش رو بریده بود . دوبار مشهد عمل کرده بود و انگار که نه انگار . چشم دیگه چشم نمی شد .  میرزا کوره آتش بود . احساس می کردم که میخواد یکی رو بزنه . بد جور این پهلو و اون پهلو می شد و مثل مار دور خودش می پیچید . سرسام گرفته بودم . گفتمش آب می خوای ؟ که بی هوا گفت : ها . خسته شده بودم و بلند شدم که آبی بیارم . تا سایه ام از روی فرش خودش را کند . صدای تشری آمد . قلبم از جا وایستاد . نیم دورکی زدم و فال گوش شدم که میرزا به دایی گفت : مسلمون ، پول امامزاده بود . خواب ندارم ، زندگی ندارم ، غرض دادم ، غلط کردم . الان اگه امامزاده به آقا بگه که آبرو نمی مونه برام . می شم دزد .  کسی چه می دونه که پولو برای چی از تو ضریح برداشتم . کمکم کن مرد . پولو برگردون .    شیرو ریز روی تخت حیاط گریه می کرد و قلیون رو چاق . دایی سر به زیر شده بود . میرزا فکر می کرد که امامزاده به آقا می گه و اون بدنام می شه .   لندن ۱۷ اکتبر ۲۰۱۲